ما هیچ ما نگاه
نوشته شده توسط : maria

تا انتها حضور

امشب
در يك خواب عجيب


رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت‌.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت‌.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت‌.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت‌.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.

امشب
ساقه معني را


وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را

تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
 

 

 

اينجا هميشه تيه

ظهر بود.
ابتداي خدا بود.


ريگ زار عفيف
گوش مي كرد،
حرف هاي اساطيري آب را مي شنيد.
آب مثل نگاهي به ابعاد ادراك‌.
لكلك
مثل يك اتفاق سفيد
بر لب بركه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشاي تجريد مي شست‌.
چشم
وارد فرصت آب مي شد.
طعم پاك اشارات
روي ذوق نمك زار از ياد مي رفت‌.

باغ سبز تقرب
تا كجاي كوير
صورت ناب يك خواب شيرين؟

اي شبيه
مكث زيبا


در حريم علف هاي قربت !
در چه سمت تماشا
هيچ خوشرنگ
سايه خواهد زد؟
كي انسان
مثل آواز ايثار
در كلام فضا كشف خواهد شد؟

اي شروع لطيف‌!
جاي الفاظ مجذوب ، خالي ! 

 

 

 

 

 


 

 نزدیک دورها

زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه‌.


رفتم نزديك‌:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق‌.
سايه بدل شد به آفتاب‌.

رفتم قدري در آفتاب بگردم‌.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن ،
تا وسط اشتباه هاي مفرح‌،
تا همه چيزهاي محض‌.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب‌.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم‌.
ديدم قدري گرفته ام‌.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.


من هم رفتم‌.

رفتم تا ميز،
تا مزه ماست‌، تا طراوت سبزي .
آنجا نان بود و استكان و تجرع‌:
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا.

باز كه گشتم‌،
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه ها جراحت‌.
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد.

ا ی شور ای قدیم

صبح
شوري ابعاد عيد


ذايقه را سايه كرد .
عكس من افتاد در مساحت تقويم‌:
در خم آن كودكانه هاي مورب‌،
روي سرازيري فراغت يك عيد
داد زدم‌: '/ به ، چه هوايي '!
در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود.
آن روز
آب ، چه تر بود!
باد به شكل لجاجت متواري بود.
من همه مشق هاي هندسي ام را
روي زمين چيده بودم‌.
آن روز چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گيج شدم‌،
جست زدم روي كوه نقشه جغرافي‌:
«آي ، هليكوپتر نجات!»
حيف:


طرح دهان در عبور باد به هم ريخت‌.

اي وزش شور ، اي شديدترين شكل‌!
سايه ليوان آب را
تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنمايي كن‌.

 

.
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد.
سرو
شيهه بارز خاك بود.
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سايه ميزد.
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد.
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد.
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد.
جمله جاري جوي را مي شنيد،
با خود انگار مي گفت‌:
هيچ حرفي به اين روشني نيست‌.
من كنار زهاب
فكر مي كردم‌:
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است !

تنهاي منظره


كاج هاي زيادي بلند

.
زاغ هاي زيادي سياه‌.


آسمان به اندازه آبي‌.
سنگچين ها ، تماشا، تجرد.
كوچه باغ فرا رفته تا هيچ‌.
ناودان مزين به گنجشك‌.
آفتاب صريح‌.
خاك خوشنود.

چشم تا كار مي كرد
هوش پاييز بود.

اي عجيب قشنگ!
با نگاهي پر از لفظ مرطوب
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ‌،
چشم هايي شبيه حياي مشبك ،
پلك هاي مردد
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر !
زير بيداري بيد هاي لب رود


انس
مثل يك مشت خاكستر محرمانه
روي گرماي ادراك پاشيده مي شد.
فكر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند.
دركجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟

چشمان يك عبور


آسمان پر شد از خال پروانه هاي تماشا

 

بي روزها عروسك

 

اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته


روي پلك تماشا
واوه هايي تر و تازه مي پاشد.
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است‌.
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است‌.

سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست‌.
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد،
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام ميبردم‌.

اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت‌.
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد.


هوش من پشت چشمان او آب مي شد.
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت‌.
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد.
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمرهندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت‌.
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترس هاي مرا مي گرفت‌.
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار «تكاليف» من محو مي شد.

( واقعيت كجا تازه تر بود ؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم‌.
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت


نبض احساس من تند مي شد.
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت‌.
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد.)

يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفرهاي تدريجي باغ چيزي بگويد.
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد،
دست او را براي تپش هاي اطراف معني كند،
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد.
يك نفر بايد اين نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد.

گوش كن‌، يك نفر مي دود روي پلك حوادث‌:
كودكي رو به اين سمت مي آيد.

 

متن قديم شب


اي ميان سخن هاي سبز نجومي

!
برگ انجير ظلمت


عفت سبز را مي رساند
سينه آب در حسرت عكس يك باغ
مي سوزد.
سيب روزانه
در دهان طعم يك وهم دارد.
اي هراس قديم !
در خطاب تو انگشت هاي من از هوش رفتند.
امشب
دست هايم از شاخه اساطيري
ميوه مي چينند.
امشب
هر درختي به اندازه ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم ديدار حل شد.
اي سر آغاز هاي ملون‌!
چشم هاي مرا در وزش هاي جادو حمايت كنيد.
من هنوز
موهبت هاي مجهول شب را
خواب مي بينم‌.
من هنوز


تشنه آب هاي مشبك
هستم‌.
دگمه هاي لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست‌.
در علف زار پيش از شيوع تكلم
آخرين جشن جسماني ما بپا بود.
من در اين جشن موسيقي اختران را
از درون سفالينه ها مي شنيدم
و نگاهم پر از كوچ جادوگران بود.
اي قديمي ترين عكس نرگس در آيينه حزن !
جذبه تو مرا همچنان برد.
-
تا هواي تكامل ؟
-
شايد.

در تب حرف ، آب بصيرت بنوشيم‌.

زير ارث پراكنده شب
شرم پاك روايت روان است‌:


در زمان هاي پيش از طلوع هجاها
محشري از همه زندگان بود.
از ميان تمام حريفان
فك من از غرور تكلم ترك خورد.
بعد
من كه تا زانو
در خلوص سكوت نباتي فرو رفته بودم
دست و رو در تماشاي اشكال شستم‌.
بعد ، در فصل ديگر ،
كفش هاي من از «لفظ» شبنم
تر شد.
بعد، وقتي كه بالاي سنگي نشستم
هجرت سنگ را از جوار كف پاي خود مي شنيدم‌.
بعد ديدم كه از موسم دست هايم
ذات هر شاخه پرهيز مي كرد.

اي شب ارتجالي !
دستمال من از خوشه خام تدبير پر بود.
پشت ديوار يك خواب سنگين


يك پرنده از انس ظلمت مي آمد
دستمال مرا برد.
اولين ريگ الهام در زير پايم صدا كرد.
خون من ميزبان رقيق فضا شد.
نبض من در ميان عناصر شنا كرد.

اي شب ...
نه ، چه مي گويم‌،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دريچه .
سمت انگشت من با صفا شد.

اينجا پرنده بود


اي عبور ظريف

!
بال را معني كن


تا پر هوش من از حسادت بسوزد.

اي حيات شديد !
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد.
آدمي زاد- اين حجم غمناك‌-
روي پاشويه وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند.

اي كمي رفته بالاتر از واقعيت‌!
با تكان لطيف غريزه
ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد.
عصمت گيج پرواز
مثل يك خط مغلق
در شيار فضا رمز مي پاشد.
من
وارث نقش فرش زمينم
و همه انحناهاي اين حوضخانه‌،


شكل آن كاسه مس
هم سفره بوده با من
از زمين هاي زبر غريزي
تا تراشيدگي هاي وجدان امروز.

اي نگاه تحرك !
حجم انگشت تكرار
روزن التهاب مرا بست‌:
پيش از اين در لب سيب
دست من شعله ور مي شد.
پيش از اين يعني
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود.
روزگاري كه در سايه برگ ادراك
روي پلك درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفت‌،
از تماشاي سوي ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق مي شد.

اي حضور پريروز بدوي !



اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك
حرمت زندگي را
طرح مي ريزي !
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهاي تند عطش را
مي شنيدم‌.
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پيش مي افتد.
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است‌،
اي پرنده ، ولي تو
خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي‌.

هم سطر، هم سپيد

هم سطر، هم سپيد

صبح است‌

.
گنجشك محض


مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند:
يك سيب
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد.
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد.
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد.

اما
اي حرمت سپيدي كاغذ !
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند.


در ذهن حال ، جاذبه شكل
از دست مي رود.

بايد كتاب را بست‌.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويدن تا ته بودن‌.
بايد به بوي خاك فنا رفت‌.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط
جايي ميان بيخودي و كشف‌.

از آبها به بعد


 

روزي كه

اكنون هبوط رنگ

 


سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد



بدرقه كردند
.
كم كم ، در ارتفاع خيس ملاقات

صومعه نور

ساخته مي شد
.
حادثه از جنس ترس بود
.
ترس

وارد تركيب سنگ ها مي شد
.
حنجره اي در ضخامت خنك باد

غربت يك دوست را

زمزمه مي كرد
.
از سر باران

تا ته پاييز

تجربه هاي كبوترانه روان بود
.

باران وقتي كه ايستاد

منظره اوراق بود
.
وسعت مرطوب

از نفس افتاد
.


قوس قزح در دهان حوصله ما آب شد.

دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

اما گاهي
آواز غريب رشد
در مفصل ترد لذت
مي پيچيد.
زانوي عروج
خاكي مي شد.
آن وقت
انگشت تكامل
در هندسه دقيق اندوه
تنها مي ماند.

دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

اما گاهي
آواز غريب رشد
در مفصل ترد لذت
مي پيچيد.
زانوي عروج
خاكي مي شد.
آن وقت
انگشت تكامل
در هندسه دقيق اندوه
تنها مي ماند.
.
عكس گنجشك افتاد در آب رفاقت‌.


فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه‌.
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت‌.

شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن‌.
(
اي بهار جسارت !
امتداد تو در سايه كاج هاي تامل
پاك شد.)
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه‌.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد ، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش چشم روي علف ها فنا شد.


(
اي مصب سلامت !
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت .
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد.
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت‌.
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد.
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد.

كودك از باطن حزن پرسيد:
تا غروب عروسك چه اندازه راه است؟

هجرت بزرگي از شاخه‌، او را تكان داد.


پشت گل هاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد.

(
صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشادهاي جنوبي شنيدم‌.
بعد، در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكرهاي مرا تا ملامت كشانيد.
بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روي شن هاي محسوس خاوش مي شد.
من
روبرو مي شدم با عروج درخت ،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره‌،
با افول وزغ در سجاياي نا روشن آب ،
با صميميت گيج فواره حوض ،


با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه‌.)

كودك آمد ميان هياهوي ارقام‌.
(
اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب !
خيس حسرت ، پي رخت آن روزها مي شتابم‌.)
كودك از پله هاي خطا رفت بالا.
ارتعاشي به سطح فراغت دويد.
وزن لبخندادراك كم شد

 

 

سمت خيال دوست

 

 

وقت لطيف شن

 


باران
اضلاع فراغت را مي شست‌
.


من با شن هاي

مرطوب عزيمت بازي مي كردم

و خواب سفرهاي منقش مي ديدم‌
.
من قاتي آزادي شن ها بودم‌
.
من

دلتنگ

بودم‌
.
در باغ

يك سفره مانوس

پهن

بود
.
چيزي وسط سفره‌، شبيه

ادراك منور
:
يك خوشه انگور

روي همه شايبه را پوشيد
.
تعمير سكوت

گيجم كرد
.
ديدم كه درخت ، هست‌
.


وقتي كه درخت هست

پيداست كه بايد بود،

بايد بود
و رد روايت را

تا متن سپيد

دنبال
كرد
.
اما

اي ياس ملون‌
!

 

 

 

 

ماه

 

رنگ تفسير مس بود

 




:: موضوعات مرتبط: اشعار سهراب , ,
:: بازدید از این مطلب : 635
|
امتیاز مطلب : 250
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : 19 اسفند 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: